لحظه ای هست که می رسی به اوج تلخی های یک فیلم ، نزدیک های
دقیقه پنجاه و خرده ای . وقتی که بدبختی ها انقدر رشد کرده اند که می رسند به نقطه
اوج و شخصیت اصلی ، ماگ مشکی رنگی به دست می گیرد و لب پنجره می ایستد و در حالی
که زل زده به زوج های خندان خیابان ، یا آدم های موفقی که بطور اتفاقی در حال
گذرند ، فکر می کند . به تمام توقف های بیجا ، تمام تصمیم های نادرست وحرف های
اشتباهش . درست در همین دقایق ، تمام اتفاقات اطراف کمرنگ می شود . از تنوع لباس
هایی که یک نفر حتی در اوج ناراحتی می تواند بپوشد گرفته تا مکان های مختلفی که آن
آدم تنها و خسته و ناراحت را در خودش جا می دهد ، همه چیز منتهی می شود به روزمرگی
های شخصیت اصلی که انگار تا الان پشت دوربین ها مخفی بوده . همه چیز کمرنگ می شود
. آنقدر که ، دست می بری به کنترل و فیلم را می زنی جلو . یا اینکه چشمانت را می
بندی و خودت را می سپاری به موسیقی دردناکی که غصه های شخصیت اصلی را همراهی می
کند و منتظر می شوی تا برسی به دقیقه شصت و پنج و اتفاقات خوش . جایی که یک حرف ،
یک اتفاق ساده وسط خیابان ، شخصیت اصلی فیلم را مجبور می کند تمام خیابان را بدود
، برگردد عقب و خوشی هایش را در اغوش
بگیرد ، ببوسد و احتمالا جام طلای مسابقه ای چیزی را ببرد بالای سرش .
به پایان که می رسی ، نفس عمیق می کشی و خیال می کنی که همیشه یک دقیقه شصت و پنج
هست که شخصیت اصلی قصه ، بیفتد در مسیر خوشبختی . خیال می کنی ، همیشه یک نفر ، یک
اتفاق یا یک نشانه هست که به مسیر عادی برت گرداند . اما حواست نیست که گاهی ،
فیلم ها بیشتر طول می کشند . دقیقه شصت و پنج شان تبدیل می شود به دقیقه صدو بیست
. که گاهی فیلم ها پایان باز دارند و گاهی ، در زانری ساخته شده اند که پایان خوش
در آن معنی ندارد . که گاهی فیلم ها ، جایی در دنیای واقعی ، همان جایی که تو در
آن زندگی می کنی ، ندارند .
حواست نیست و همین بی حواسی ، کم طاقتت می کند . خوش و خندان تا لحظه ی اوج می
رساندت و وقتی به خودت می آیی ، روی زانو نشسته ای ، زل زده ای به گوشه ی آسمان و
زار زار برای دقیقه های بی هدف و دردناکت اشک می ریزی .
وقت های تماشای فیلم ، باید حواست را خوب جمع کنی . جایی هست که باید تلویزیون را
خاموش کنی ، ساعت مچی ات را باز کنی و بندازی کناری ، بروی سراغ کتری . یک لیوان
چای سبز ، یا سیاه ، برای خودت بریزی و به این فکر کنی ، که در دنیای واقعی ،
هیچکس برای رسیدن به عشقش ، از دیوار بالا . . .
21 خرداد 1394 . پایان باز
رویا دلزده از دقیقه ها