نشسته ام روی صندلی جلوی ماشین و بیست و دو ساله ام .

بیست و دو ساله ام و با شنیدن یک موزیک لعنتی ، حسرت می خورم . حسرت هجده سالگی . بیست و دو ساله ام و حسرت هجده سالگی را می خورم...
حسرت چهره ها ، لحظه ها و صداهایی که دلتنگشان می شوم . حسرت خنده هایی که انگار هیچ وقت شبیه به آنها نبوده و نیست . حسرت حرف هایی که گفته شده و نشده و حسرت ، روزهایی که با استرس تلاش کرده ام برای عبور از آنها و حالا ، حسرتشان را می خورم ...
به ثانیه نرسیده ، اما ، پنجاه ساله ام و حسرت هجده سالگی را می خورم ، شبیه کنده شدن یک تکه از جان و گم کردنش وسط زمین و زمان ...
به پنجاه نرسیده ، این حسرت ها ، این دلتنگی ها خفه مان می کنند یک روز . شبیه زهری که گرد زمین ناخالصی اش شده باشد ، ذره ذره ذره ، خفه مان می کنند تا جایی که زنده بمانیم و فقط خاطره داشته باشیم ... یک جای منطق این قضیه اشکال دارد . اگر قرار بود که همیشه این گذشته لعنتی کنارمان راه بیاید و دستمان به او و دست هایش نرسد ، چه کاری بود ؟ بهتر نبود به همان آلزایمر های بلند مدت اکتفا می کردیم و می شدیم آدمک های زمان حال و بس؟
باور کن این شکنجه حسرت و دلتنگی ، همان شکنجه موعود دنیوی است ..

بیست و دوساله ام و در قالب پنجاه سالگی ام ، دلم کنده می شود برای روزهای سخت و سرخوشانه و پر از اشک و آه و غرغر هجده سالگی . برای یک پراید سیاه رنگ ، شش نفر آدم و بلند بلند همخوانی کردن با به روزترین موزیک سال ...
اصلا لعنت به این آهنگ های پرخاطره ...

 

17 شهریور 1395