کتاب را می زنم کنار . هر از چند گاهی نگاهی به گوشی های زوار دررفته ام می اندازم تا مطمئن شوم در فاصله های کوتاه مطالعه ام ، کسی به یادم بوده یا نه ! قوطی نوشابه مشکی ام را از این طرف میز هل می دهم آن طرف میز . به این فکر می کنم که اگر در این چرخش های دورانی نوشابه به روی لباسم بریزد چه کار کنم ؟! اهمیتی دارد ؟ قرار ساعت 3 کنسلش کرده بودم . حاضر نبودم حتی یکبار دیگر در زندگی ام به آن فکر کنم ....

نوشابه را نگه می دارم و کتاب را می کشم جلو و دوباره شروع می کنم . اما انگار حوصله مطالعه هم ندارم . دخترهای میز بقلی با تعجب نگاهم می کنند . بهشان لبخند می زنم . با لبخند زورکی جوابم را می دهند و رو برمی گردانند . ساعت 3 شده . عقلم می خواهد تا شب روی این صندلی و پشت این میز تنها بشینم و بنویسم و کتاب بخوانم و نوشابه بخورم ! اما ساعت 3 است . مغزم دستور را صادر کرده . پایم نمی کشد بلند شوم و آشغال بدست از در سلف خارج شوم و دخترهای میز بقلی را با تعجب شان تنها بگذارم . اما دلم ... توی خیابان است . دم کتاب فروشی ایستاده و این پا و آن پا می کند . نمی داند خیابان را بالا برود یا پایین . چشم به ساعت می دوزد . ساعت 3 است .

دختر میز جلویی می کوبد روی میز . بلند بلند می خندد : " واقعا ؟! مگه میشه ! " دختری که کنارش نشسته و عینک بزرگی زده آرام تر و با احتیاط می گوید : " اگه نمی شد که نمی گفتم ! "

دلم می خواهد راجع به این دخترها قصه سازی کنم ، راجع بهشان فکرکنم که پسر میز پشت سری بلند فریاد می زند : " اینجاست ؟!! چطور ؟! ... " استرس و نگرانی تسخیرم می کند . به ساعتم نگاه می کنم . هنوز 3 است . تصویر دختری که روبرویم نشسته بر ساعتم افتاده . چشم به جایی دوخته و هر چند لحظه مثل آدم هایی که مسخ شده اند از ظرف جلویش سیب زمینی برداشته و در دهان می گذارد و تا سیب زمینی بعدی یک عمر به نقطه ای خیره می شود !

کتاب را دوباره جلو می کشم و نی نوشابه را نزدیک دهانم می کنم . نوشابه ام تمام شده اما . داستان کتاب هم ! به ساعت نگاه می کنم . هنوز 3 است . هنوز استرس و ترس رهایم نکرده . هرچند لحظه سرم را بر می گردانم و به در نگاه می کنم . ساعت تکان نمی خورد . قرص نیستم اما وسایلم را جمع می کنم . حواسم پرت دلم می شود که هنوز سر کوچه ایستاده و ساعت 3 است .

دلم را صدا می زنم که برگردد . رو بر می گرداند به سمت من اما سایه ای آشنا پشتش هویدا می شود . نزدیک و نزدیک تر . مغزم انگار از فرماندهی تعطیل شده . هر لحظه به یک شوک بزرگ نزدیکتر می شوم که ناگهان دستی روی شانه ام می خورد . " کجایی تو ؟ مگه یه ربع به 4 کلاس نداری تو ؟! " نگاهش می کنم . آیداست . زل زده به من و با عصبانیت نگاهم می کند . به دختر روبه رو نگاه می کنم . سیب زمینی هایش تمام شده و با گوشی بازی می کند . به ساعتم نگاه می کنم . هنوز 3 است . " آیدا ، ساعت چند ؟! " با تعجب نگاهم نمی کند :" ساعت خواب ! 4 ! بدو دیگه ... " گوشی هایم را برمی دارم و قبل از گذاشن در جیبم چک می کنم . خبری نیست . هیچ کدام هم شارژ ندارند . نه این یکی ، نه آن یکی !

 

23 مهر 1391