گیر کرده ایم بین هجمه ای از مرزبندی های اخلاقی و انگار هیچ راه خروجی را بلد نیستیم . این را وقتی حس کردم ، که صبح یک روز پاییزی ام را با دیدن کشته شدن دختری و بی تفاوتی آدم ها آغاز کردم . بعد جلو چشمانم ماموران دختری را بردند و زدند و من هیچ کاری نکردم ! تنها ، وقتی به تنهایی بی مرز خودم در واگن قطار مترو رسیدم ، زدم زیر گریه برای تنهایی دختری که نمی شناختم و شاید شبیه من بود . منقلب شده بودم . ته دلم کلی تصمیمات عجیب و غریب گرفته بودم . که مهربان تر باشم ، آگاه تر ، متوجه تر ، هوشیارتر ! غروب که توی بستنی فروشی با رفقا نشسته بودیم به آیس پک خوری ، دخترک گدا ، کنارمان ایستاد که پول بدهیمش تا بستنی بخرد برای خودش ! من ، همان منی که صبح تصمیمات آگاهانه گرفه بود ، زل زدم توی چشمهایش که ما ، پول نداریم !

همین است ، همین است که می گویم ما گیر کرده ایم توی دنیای تناقضات اخلاقی خودمان ! یک جا چراغ قرمز را رد نمی کنیم به نشانه احترام به قوانین ، جای دیگر در مقابل کتک خوردن یک بی گناه ساکت می نشینیم به تماشا ! اینهمه تناقض ...

چطور تا اینجا را دوام آوردیم خدا عالم است فقط ... فقط کاش  ، ادعامان نمی شد !

23 آبان 1395