نشستیم سر چهارراه ، هر شنبه و سه شنبه . با خودمان گفتیم یکروز بالاخره پیدایش می کنیم . گفتیم حتما یک جایی است همین بیرون ، بین این همه آدم . اما نیامد که نیامد . 
گم تر شد ، دور تر شد ، سخت تر شد ...
بعد کل هفته ، بساط پهن کردیم به انتظار . 
من خسته شدم . امید اما ، ماند سر چهارراه . 
من برگشتم خانه ، نشستم لب تختم ، زل زدم به گوشی شاید امید زنگی بزند که رسید ، پیدا شد ، این است .
یک سال زندگی ام گذشت ، با عکس های او ، فکر بودنش ، شبیه هایش سر چهارراه ...
یک روز اما امید ، از در وارد شد ، دست انداخت دور بازوانم و گفت که یک نفر را کاشته سر چهارراه ، که پیدا شد خبرمان کند .. 
بعد دست در دست هم خوابیدیم روی تخت ، چشم هایمان را بستیم روی اتفاقات و گوش هایمان را گرفتیم . حوصله مردن نداشتیم ، نداریم ، فقط آرزو کردیم صبح که بیدار می شویم ، انگیزه جان ، دست بکند توی موهایمان ، بوسه ای بزند روی پیشانیمان و بگوید آهای! من آمدم . سلام ...

" رویای شبه امیدوار . اسفند 93."