دوربین را پسم می دهد و ابروهایش را بالا می اندازد که یعنی ، نه ! آن چیزی که باید نیست . انگشت اشاره اش را می برد به سمتی که یعنی برو اونجا وایسا ، اونجا حتما زاویه اش بهتره ... لبخند می زنم . احتمالا این بیست و پنجمین عکسی است که از او می اندازم . در حالی که خیره شده به افق ، دستهایش را فرو کرده در جیب ، یقه ی کتش را داده بالا و سعی می کند جذاب باشد . شبیه همه ی نوجوان های همسن و سال خودش . 

دوربین را که تنظیم می کنم ، فکر می کنم به سالها بعد . به لحظه ای که دیگر برایش مهم نیست عکس ها زاویه ی خوبی دارند یا نه ، سیاه و سفید اند یا رنگی ، تار هستند یا نه . 

فکر می کنم به روزهایی که هیچ لحظه ای را برای ثبت از دست نخواهد داد و همه جا دوربین به دست خواهد بود . به حافظه ی دوربینی که پر از عکس های کج و معوج و یادگاری خواهد شد . به روزهایی که دوربین را روی دست خواهد گرفت ،  عشقش را بغل خواهد کرد ، دکمه دوربین روی دست را با هزار مکافات فشار خواهد داد و عکسی تار ثبت خواهد کرد ، تا هربار با دیدنش به یاد بیاورد ، خوشبخت است ، یا ، خوشبخت بوده ... تصورش می کنم ، او را که احتمالا ، سی ساله است ، شلوار جین و بلوزی ساده پوشیده و عکس های قدیمی اش را زده روی دیوار و به خنده هایی فکر می کند که دیگر نخواهد دید . 

دوربین را از دستم می گیرد و عکس ها را دوره می کند . برای هر عکس لبی کج می کند و ابرویی بالا می اندازد . هیچ عکسی راضی اش نمی کند و این ، تمام آن چیزی است که برای زندگی اش نیاز خواهد داشت . راضی نشدن . 

بی خیال بلندی می گوید ، دستش را می اندازد دور گردنم ، دوربین را می گیرد به سمتمان ، چشمانش را لوچ می کند و با خنده دکمه ی دوربین را فشار می دهد . دوربین را پایین می آورد ، عکس را نگاه می کند و بلند بلند می خندد ، انگار که سی ساله ای است که به خوشبختی اش نگاه می کند . 


8 خرداد 1396 . رویای فردا