لج کرد با من . نشستیم کف اتاق و زل زدیم به دستهای هم . هم او بود و هم من و هم سکوت . دستهایمان را گذاشتیم کنار هم و او برایمان گفت . گفت که تا ریشه های احساست سفت نشده ، بکن این دندان هوس را . روی ذرات هوا ، طرحی از او کشید و گفت که ببین برای تو هم ماندنی نیست ، مثل تصویرش ، محو می شود از مقابل چشم هایت یک هو . گفت بفهم که حرف ها ، حتی اگر ثبت شوند بازهم مدرک نیستند ، تغییر می کنند ، تا به عمل برسند هزار شکل می شوند . گوشم را کشید که بفهمم چند رو پیام و چند خط دیدار کوتاه ، مهر نیست . 
بعد ، محکم خواباند در گوشم . سوختم و اشک ریختم و او گفت که درد سوختن ، از شکستن دل ریشه می گیرد و می دود زیر پوست و به هوا که می خورد آتش می زند جانت را . گفت دلت را سنگ کن . 
بعد ، زل زد توی چشم های سکوت . سکوت برخاست و ساک خودش و مهر ماه را جمع کرد . بعد دستش را گرفت و رفتند سمت در . قبل از رفتن ، نگاهم کرد و گفت ، قلبت را سنگی کن ، ذات انسان کار را خراب می کند . بعد هم کلی خبر بد را گذاشت توی دامنم و رفت . 
چند لحظه بعد ، آقای آبان ماه که از در آمد تو ، بی هیچ حرفی پیشانیم را بوسید ، مرا در آغوشش فشرد . بعد موهایم را که نوازش می کرد گفت ، زر زد این مهر ماه لعنتی . حلش می کنیم دو تایی . تو فقط ، مراقب قلبت باش ، که اگر زیر رگبار اسیدی غم و حسد و تنهایی سوخت ، از جنس عشق بسوزد ، مرغوب و خوش رنگ ، نه مثل یک تکه سنگ بی ارزش ، سیاه ...
بعد ، من مانده بودم و عطر آقای آبان در هوای اتاقم و فکر اینکه ، چرا ، وقتی می دانی مشکل از خود توست ، دردهایت بیشتر فرو می روند توی جانت ...

" رویای آشفته - اول آبان 1393 "