رؤیای نیمه شب تابستان

شبیه صدای شکستن برف زیر نور ماه

۵۰ مطلب با موضوع «دست نوشته» ثبت شده است

به بهانه ی بقا

ولى اگر براى دوام این بقا، دیگر نتوانستیم دست انسان هاى محبوبمان را بگیریم، تمام ارتباطمان وابسته به اختراع وینت صرف و باب کان (مخترعان اینترنت) شد، اگر دوست داشتن هایمان در قلب هاى رنگ و وارنگ مجازى خلاصه ماند، بقا به چه کارمان مى آید؟ اگر این حیات شیوه اى نباتى پیدا کرد که فقط زنده بمانیم ولى بدون لمس و نگاهى نزدیک به آنچه پیش ازین روحمان را زنده نگه مى داشت، آن وقت چه؟! زندگى در جزئیاتْ زیباست، در چهره ى رفیقت وقتى که دیر مى رسى و او پشت در قطار توى ایستگاه ایستاده و با عصبانیت نگاهت مى کند؛ در ضربه اى که با نوک کفش به پاى رفیقت مى زنى که حرف زدن را متوقف کند چون فرد مورد نظر پشت سر اوست، در چاى سردى که وقتى سفارشش دادى داغ بود ولى گرم بحث شدى و آن را یادت رفت، در برخورد یک دست روى شانه ات وقتى حرفى براى گفتن ندارى؛اگر ده سال بعد هنوز پشت پنجره ایستاده بودیم و تمام این جزئیات به بهانه ى بقا و حیات چند روز بیشتر در روزهاى رفته ماند و تکرار نشد، آن وقت چه؟ ارزشش را داشت؟
#روزپنجاهوششم_قرنطینه
#کروناویروس

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
رؤیا عطارزاده اصل

خانه، سکوت، عطر شیرین شربت.

توی خانه صدای رشید بهبودف می ­پیچد، کوچه­ را آبپاشی کرده، سماور را پرآب و قندها را شکسته و گذاشته توی قندان نقره ­ی براق. من اما، نشسته ­ام روی مبل و زل زده ­ام به پنجره و منظره ­ی ساختمان چهارطبقه ی روبرو؛ و پرت شده ­ام وسط یک خانه ­ی شلوغ.
توی حیاط خانه، دخترعموها حلقه زده ­اند دور عمه و دستور پخت کوکوی قارچ یادداشت می ­کنند. دخترعمه ­ها روسری بر شانه، تناژ رنگ موی هم را بررسی می­ کنند. عروس ­ها فلان پیج اینستاگرام را به هم معرفی می ­کنند و  از اینکه چقدر بهمان برنامه تلویزیون به درد نخور است حرف می ­زنند. من اما ایستاده ام توی چهارچوب در راهرو، یک چشمم به حیاط و دیگ برنج و بوی مرغ و نوه هایی است که کاهوی سالاد خرد می ­کنند، و یک چشمم توی اتاق پی بحث سیاسی مردهاست. دلم اما پیش بچه ­هاست، که توی راهروی کوچک تنگ دل هم نشسته ­اند و به ترک دیوار می­خندند. درست در همین لحظه، دست ننه را روی شانه ­ام حس می­کنم که بی سروصدا رفته بیرون و از ترس کم آمدن چیزها یواشکی و ریز ریز خرید کرده. لبخند می ­زند و یاعلی گویان، می رود به حیاط و همه به احترامش از روی زمین نیم ­خیز می­ شوند.  صدای زنگ که به گوش می ­رسد، یکی از دخترعموها می­ دود سمت آشپزخانه، یک لیوان شربت توت فرنگی می ­گذارد توی سینی و سینی را می ­دهد دست یکی از نوه­ ها که ببرد برای فرد تازه از راه رسیده. دخترک از کنارم که رد می ­شود، عطر شربت می­زند زیر بینی ­ام. میخکوب می­ شوم و دلم می ­خواهد درست توی همان لحظه تا ابد بمانم.
پلک که می ­زنم، سرمای دلتنگی می­ دود زیر پوستم. هنوز نشسته ­ام روی مبل، زل زده ­ام به پنجره و منظره­ ی ساختمان چهارطبقه روبرو، اما دیگر صدای بهبودف شنیده نمی ­شود. خانه در سکوت فرو رفته، و تنها عطر شربت توت فرنگی به مشام می ­رسد، انگار که یک نفر سینی به دست از کنارم رد شده.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
رؤیا عطارزاده اصل

مرباى توت فرنگى


در شیشه ى مرباى توت فرنگى را که باز مى کنم، هفت ساله ام. مامان صبح زود مرا به خانه ى زن عمو آورده. صبحانه مى خوریم، اما بازى نکرده زن عمو روسرى سرم مى کند که برویم بازار؛ پس چهارشنبه است. از سر بازار که راه مى افتیم، من دست زهرا را محکم مى گیرم که گم نشوم، مهدى اما جلو جلو مى رود، مى دود حتى، و سرک مى کشد در بساط همه ى فروشنده ها. زهرا هم دست مرا محکم گرفته، چون من امانتم. ما هم قدم با زن عمو راه مى رویم، زن عمویى که همیشه قدم هاى کوتاه کوتاه بر مى دارد و تند تند راه مى رود و هدفمند. از قبل مى دانیم، آمده ایم توت فرنگى بخریم. مهدى چشمش مى افتد به یک اسباب بازى فروش. اصرار مى کند به خریدن انگشتر آب پاش پلاستیکى و مى خردش که باقى روز اسیرمان کند. من اما چشمم به دنبال میوه فروش هاست، شبیه زن عمو دنبال جعبه هاى توت فرنگى مى گردم، که زهرا یادآورى مى کند شب تولد مهساست و باید هدیه اى برایش بخریم. پس نوزدهم خرداد است. از بساط لاک فروش، دو لاک شبیه هم مى خریم. یک لاک به رنگ پوست پیازى که تازه همان روز نامش را مى شنوم و یک لاک با رنگى شبیه به همان ولى از نوع نمازى، که با کشیدن ناخن روى آن به راحتى کنده مى شود. مشغول حساب کردن پول لاک هاییم، که زن عمو با چند جعبه ى بزرگ توت فرنگى پشت سرمان ظاهر مى شود. وقت رفتن است
از لحظه ى رسیدن به خانه، مهدى مى رود به کوچه به بازى با انگشتر آب پاشش، زن عمو و زهرا توى حیاط مشغول مى شوند به درست کردن مربا و شربت توت فرنگى، و من مى ایستم در بالکن در طمع خوردن توت فرنگى هایى که پاهایم را پر از کهیرهاى قرمز رنگ مى کنند
عصر عمو مرا در آغوش مى گیرد، توى خانه ى دخترش سمیه، مرا کنار خودش مى نشاند، و بخاطر لاک پوست پیازى که هدیه آورده ام طورى با افتخار به من نگاه مى کند که احساس کنم شایسته ترین برادرزاده ى دنیام.
در شیشه ى مرباى توت فرنگى را که باز مى کنم، بیست و چهارساله ام. بیست و چهارساله اى که انگار روزهاست در هفت سالگى گم شده
١٥ اردیبهشت ١٣٩٨
#رؤیاى_بهار

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
رؤیا عطارزاده اصل

استرس

صبح نشد برات بنویسم،ولى باید بگم اینارو.
من هیچ وقت تو زندگى استرس امتحان نداشتم.در بدترین حالت صبح امتحان درس مى خوندم و قبول هم مى شدم.بهم مى گفتى: خداى بى خیالى. 
ولى یه بار سر یه امتحان فیزیک بدجورى حالم بد شد. توى اون سالن کنفرانس زیرزمین دبیرستان دکتر حسابى نشسته بودم پشت صندلى و با اینکه کلى درس خونده بودم مطمئن بودم هیچى یادم نمیاد. با این حال میخواستم خونسرد باشم،آروم انگار که اصلا برام مهم نیست. تو اما قیافه ام رو که دیدى فهمیدى. اومدى وایسادى کنارم سرتو خم کردى و بى هیچ حرف اضافه اى گفتى: تکرار کن. یا ایتها النفس المطمئنة ارجعی الى ربک راضیة مرضیة فادخلی فی عبادی وادخلی جنتی. 
انگار که آب روى آتش،همون شد. من اون امتحان رو با ١٩ قبول شدم. 
ازون جاى زندگى ام ،هربار خیلى ترسیدم، هربار فکر کردم تو بدترین نقطه وایسادم و مضطرب شدم، هر وقت خواستم برم روى یه پله جدید، صدات پرت شد تو سرم. همون آوا،همون آیه، همون لحن. 
امروز صبح نشد برات بگم، ولى باید بهت بگم حالا که این فصل زندگى ات تموم شد و باید برى روى پله بعدى، من مطمئنم برات که فردا روز بهتریه و درهاى بیشترى قراره به روت باز شن. به همون آیه قسم. همین. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
رؤیا عطارزاده اصل

تکرار

دستانش را مى گذارد پشت سرش . نشسته روى زانو ، پشت به من . صدایش مى زنم که " برگرد" . بر نمى گردد ، تنها شبیه به موجودى که سنگى بزرگ بر دوش داشته باشد ، به سختى مى ایستد ، همچنان که دستانش را گذاشته پشت سر . نگاهش مى کنم . قامتش صاف است و کشیده . بازوانش مى لرزند اما کشیدگى شکل دستانش ، اجازه نمى دهد که فکر کنم ترسیده

"برگرد" .بر نمى گردد. تصور مى کنم که چشمانش را بسته ، لب هایش را فشار مى دهد روى هم و توى سرش تکرار مى کند " عیبى نداره ... عیبى نداره" . فکر مى کنم که شاید هم کلت فلزى ساخت سوئد را نزدیک به سرش حس مى کند و فکر مى کند که چند ثانیه وقت دارد تا آهنک مورد علاقه اش را زیر لب بخواند . اما خوب مى دانم که نترسیده

انگشتم را آرام مى گذارم پایین تر از کتف چپش . فکر مى کنم که چقدر دلم مى خواست ، در همین لحظه ، با همین برخورد کوچک ، توى این نقطه از وجودش جا مى شدم . بعد محکم بغلش مى کردم ، دستم را مى گذاشتم روى لبهایش و من به جاى او بلند مى گفتم عیب نداره ... عیب نداره ...

انگشتم را مى کشم عقب ، اسلحه را مى گذارم روى سرش ، داد مى زنم که برگرد

برمى گردد . توى چشمهایش پر از اشک است . توى چشمهایم پر از اشک است . هر دو ترسیده ایم . چشم هایمان را مى بندیم ، ماشه را مى کشم و تمام

به فاصله حسرتى کوچک ، او دوباره پشت به من نشسته روى زانو ، دستهایش را گذاشته روى سر و من با کلت سوئدى سردم در دست ، به این فکر مى کنم که کدام یک از این تیرها ما را به دنیاى واقعى بر مى گرداند


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
رؤیا عطارزاده اصل

تویی دیگر

میگه آدم ها قبل از هرچیز تو دنیاى ذهنى شون با هم زندگى مى کنن .. انگار که تو لحظه ى اول آشنایى شون ، تو حتى صدم ثانیه ها ، سالها توى ذهنشون با هم زندگى مى کنن ... با هم مى خندن ، عاشق مى شن ، سر طعم بستنى و انتخاب فیلم تو سینما دعوا مى کنن ، سر اتفاق هاى مهم با هم قهر مى کنن ، ناز همو مى کشن و دست تو دست از خیابونا رد میشن ... 

اما همین دنیاهاى تو سراشونه ، که رابطه هاى واقعى رو خراب مى کنه ، چون بهم که مى رسن مى بینن طرف مقابلشون اصلا شبیه اون چیزى که باهاش سالها زندگى کردن رو آرزو کردن نیست ... 

خیلى وقتا زور الکى مى زنن ، واسه شبیه کردن هم به رویاهاشون اما ، خیلى وقتا هم نمى شه .. 

مى گیرى چى مى گم ؟ 


اینارو مى گه و من به این فکر مى کنم ، که یه جایى توى دنیاى واقعى مى تونستیم خوشبخت باشیم اگه این راه رو بارها تو سرامون طى نکرده بودیم و مدام به بن بست نخورده بودیم ...

اینارو مى گه و سرشو مى انداره پایین و من چشمامو مى بندم تا توى زندگى دومى توى سرم دستاشو بگیرم و بسپرمش به خدا...

عکس از : رؤیا عطارزاده اصل
۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
رؤیا عطارزاده اصل

چهار و چهل و دودقیقه صبح

ساعت 4:42 صبح .

محسن یه کفتر مرده رو مدام دنبال خودش می کشه ، سر تپه که می رسیم ، عمه فاطمه کفتر رو ازش می گیره و پرتش می کنه ته دره اما جنازه کفتر می چرخه و پشت من می افته و من می پرم از خواب . اما اینا اتفاقات مهم خواب نیست .

احتمالا برای بار هزارم ، خوابش رو می بینم . توی خواب ، مهربونه ، بهم احساس داره انگار اما من مدام می ترسم . چرا می ترسم . یادم میاد . توی همون خواب یادم میاد بار آخری که با هم حرف زدیم ، بار آخری که بهش محبت می کنم ، با زبون پسم می زنه و من یادم می مونه که یه مرزی هست که نباید رد بشه . یه مرزی که اگر رد بشه همین رفاقت معمولی رو هم از دست میدم و می ترسم . توی خواب این چیزا رو خوب می دونم که هی میرم جایی که باهاش چشم تو چشم نشم . که هی سعی می کنم دور بشم ازش .  توی خواب عینک می زنه ، عینک هم بهش میاد . خیلی . ریشاشم زده . با ریش هم قشنگه ، بی ریش هم .

توی خواب می فهمم بیست و سه سالمه و نه هجده سال . بعد ازین احساسات کودکانه خودم شرمنده میشم . بعد سعی می کنم ببینمش . یه جایی ایم شبیه هتل . همه هستن . هرکسی که فکرشو بکنی . قاعدتا اونم هست . چندار با هم رو در رو می شیم اما نمی دونم سر چی بحثمون میشه . من دلم میخواد بغلش کنم اما نمی کنم اینکارو. بحثمون که میشه میذارم و میرم . دور میشم . اما یه حسی که نمی فهمم چیه سنگینی می کنه رو سینم . توی همون خواب دوباره یه چیزایی یادم میاد که واسه واقعیتن . شایدم واسه خواب هایی که قبلا دیدم . یه چیزایی شبیه یه جاده طول و دراز و من هجده ساله که دارم حرص می خورم چرا تو ماشین اشتباهی ام . که وقتی از آسمون تگرگ می باره هرکدوم قدر یه قطاب گنده ، کله ام رو از پنجره می کنم بیرون و تا سه روز عین جنازه می افتم . یه چیزایی شبیه به یه لحظه ، که من فکر می کنم شاید اگه می شد می بوسیدمش اما نمی کنم اینکارو . یه چیزایی ، شبیه یه آهنگ راک تلخ و تاریکی نمناک .

بحثمون که تموم میشه ، بر می گردم تو اتاق خودم . مامان هست ، مامان خودمه ولی میاد جلو و بغلم می کنه وقتی می بینه انگار که یه چیزی شبیه یه کفتر گیر کرده تو گلو و سینم . چند لحظه بعد، که تو خواب انگار چند ساعت بعد ، در می زنن . درو که باز می کنم ، پشت دره . عینک رو چشماش ، بلوز چهارخونه بنفش پوشیده . سه تا از بچه ها هم باهاشن . دارن ویولون می زنن . من ویولون دوست داشتم؟ نمی دونم ... همیشه گیتار برام جذاب تر بوده . یهو یه جمعیت زیاد تو اتاقم پیداشون میشه . اونا هم دارن ویولون می زنن . فائزه هم هست و من از خودم می پرسم فائزه اینجا چیکار می کنه .
اینا مهم نیست ولی . مهم اینه که اینبار می پرم و بغلش می کنم اما یهو در بسته میشه و اون می مونه پشت در . بعد اتاقی که من توشم شبیه یه ماشین یا یه آسانسور که افقی حرکت کنه راه می افته و می رسیم سر یه تپه . یه تپه که انگار یه بخشی از جاده است . اینجا رو باید دور بزنیم که برسیم به اونجا که باید . زیر پامون یه ده ، با یه عالم خونه های رنگ و وارنگ . خوابم زیاده رنگیه .

عمه که کفتر رو پرت می کنم سمتم ، از خواب می پرم . حیفم میاد بیدار شدم از خواب . چرا بیدار شدم از خواب .
حیفم از اتفاقات خواب نیست که از احساساتشه . از حالی که انگار یه جایی گمش کردم . گذاشتمش یه جایی پشت یه در که دیگه نرم سراغش . بیدار که میشم چک می کنم که آخرین بار کی خوابش رو دیدم . دوره ... تاریخ دوریه .

فکر می کنم لعنت به ضمیر ناخودآگاه و صندوقچه ی پر از تصاویرش . فکر می کنم به اینکه احتمالا کل روز رو توی خماری این حس به سر خواهم برد . فکر می کنم که کاش ، نمی دیدم این خواب رو اصلا .

فکر می کنم به اینکه ، خوابها خیلی شیرین تر از واقعیتن ، اما بی فایده، چون گاهی وقتها چیزی رو نبش قبر می کنن که تو مدتهاست داری براش فاتحه می خونی و این مضحکه . 

ساعت رو که نگاه می کنم ، 4:42 صبح . لا اقل میشه بازم خوابید . 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
رؤیا عطارزاده اصل

جواب آزمایش

فکر کرد مغزش شبیه به جوانى است که در گرماى مرداد ماه ، نشسته باشد جلوى شومینه و هربار که غصه ها به سراغش بیایند ، لرز بگیرد و لایه اى کت به لباس هاى تنش اضافه کند . انگار که با هر تکه لباس، لایه هاى زیرین دم کنند و بیشتر به او بچسبند و تنش بیشتر رو به انحلال برود اما لرز کم نشود . انگار که هر لایه ، تکه اى از ترس ها و نداشته ها و گذشته نابود شده است . 

صداى دکتر را شنید که گفت" گوشیت رو بگیر ، بده مامانت نگهش دارى تو که هى مى زنى شیشه اش رو مى شکونى " . گوشى را پس گرفت ، جواب آزمایش را از سایت دانلود کرده بود و نرفته بود نسخه پرینتى را تحویل بگیرد . نگران بود حالا که خودش از سر بى خیالى با نسخه PDF آمده ، نکند دکتر هم جواب آزمایشش را ، تنها بخاطر پول ویزیت ، سرسرى بگیرد . شبیه همه ى پسرانى که حالا مى فهمید ، به خاطر دختران دیگر به او ، به او نزدیک شده اند و در لحظه هاى وابستگى سرسریش گرفته اند . 

دکتر دفترچه را باز کرد و در حال نوشتن بلند بلند گفت : "هیچیت نیست . فقط معده ات اوضاع اش خرابه ، که اونم امپرازول مى نویسم . با یه آمپول ."

دفترچه را بست و داد دستش . لبخندى الکى زد و خارج شد . توى ذوقش خورده بود . توقع داشت دکتر سرى تکان بدهد و ابراز ناامیدى کند تا او ، ته دلش امیدوار شود . هدفون ها را گذاشت توى گوشش . تلاش کرد درد آمپول را تصور کند . بعد کم کم همه ى درد هاى زندگیش جلوى ذهنش نقش بست . انگار که کمدى از لباس هاى بافت، در برابر جوانى لرز گرفته .

#رویاى_مرداد #دست_نوشته 

٢ مرداد ١٣٩٦

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
رؤیا عطارزاده اصل

پرتگاه

"مى دونستى پرنده ها شیشه ها رو نمى بینن ؟" مى خندد که یعنى ، نه. "نمى بینن ، براى همین ممکنه موقع پرواز بخورن به یه شیشه و ، تموم..." نگاهم مى کند . متعجب و پرسان . نگاهم را مى دزدم و خیره مى شوم به روبرو . دستش را مى اندازه پشت سرم که به او نگاه کنم ، برمى گردم ؛شبیه آدمکى که دسته چوبى فرو کرده باشند توى سرش تا عروسک گردان ، راحت تر کنترلش کند . "مرگ عجیبیه، فکر کن دارى توى دنیاى خودت پرواز مى کنى، بعد مى رى سمت مقصدت، یه دشتِ  سرسبز و قشنگ ، خندون خوشحال ، بعد یهو ... فقط مى دونى مشکل کجاست ، بعضى وقتا نمى میرن پرنده ها، با سر شکسته مى افتن یه گوشه ، هى زل می زنن به هوا که ببینن چى شد ، اشتباهشون کجا بود ، اصلا چجورى ندیدن و نفهمیدن، ولى نیست که نیست ..." سکوت مى کند، سکوت مى کنیم ، انگار که به احترام تمام پرنده هاى خورده به شیشه . 

دستش را مى کشد روى گونه هایم ، چشمهایم ، ابروى شکسته ام . دسته ى چوبى عروسک گردان را از سرم مى کشد بیرون و مى ایستد . چوب را توى دستانش بازى مى دهد و مى گوید :

" کاش لااقل آدم ها شیشه ها رو مى دیدن ..."

چوب توى دستش را پرت مى کند سمت شیشه روبرو. 

چشمانمان را که باز مى کنیم ، همه جا پر از خون و شیشه است . مى ایستد پشت خط شیشه ها، لبه ى پرتگاه ، و دستش را دراز مى کند که : 

حالا میشه پرید .... 📷@fatemeh_sohani

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
رؤیا عطارزاده اصل

تهران

اون مرد خوابیده روى تخت رو مى بینى؟ شبیه تو نیست ؟

یا اون زنى که ساق پاش تیر خورده ؟ یا اون دخترى که شهید شده؟ 

براى من همه ى اونا شبیه تو ان . تو نشستى اینجا کنارم و دستت رو گذاشتى روى شونه ام ، نگاهت به نگاهمه ، حواست پیش منه و حالت خوبه اما ، من مطمئنم اون مرد تیر خورده تویى .

من دارم به اون لحظه اى فکر مى کنم که احتمالا ، اسلحتو گذاشتى کنار ، با دستایی که مى خواستى نلرزن و چون آدمى شاید مى لرزیدن ، قفل زدى روى در که به نماینده ها حمله نشه و خودت تیر خوردى ؛ به چى فکر مى کردى ؟ به من ؟ به عشق ؟ به وظیفه ؟ یا اون لحظه اى که با امیدوارى گفتى امروز مى رم و حق این بچه ها رو مى گیرم ، چادر کشیدى سرت ، رسیدى تهران و ، دیگه برنگشتى ... یا اون لحظه که گفتى خوب ، فردا هم روز خداست ... پلاسکو رو یادته ؟ من هنوز مى گردم بین اون چهره ها ، بین عکساى شهدا، چون اونا، همشون شبیه تو ان و من شک دارم که تو بین اونا نباشى ...

تو اینجایی ، دستامو گرفتى ، صدات تو سرمه که مى گى آروم باش ، نفس عمیق بکش ، دارى سعى مى کنى از زیر خروار تصاویر و افکار بیرونم بکشى و من ، محکم چنگ مى زنم به دستات چون ، واسه من ، همه ى اون آدما شبیه تو ان ، تو هر شکل و لباس و فکرى . 

من ، تورو بین اون آدما مى بینم و مى خوام بدوم به سمتت ، دستت رو بگیرم و بگم نترس ، من اینجام کنارت ، #ماباهمیم . اما تو اینجایی و من فقط دارم حرف مى زنم ، و ته دلم مى خوام باور کنم ، که میشه عمل کرد . که من واقعا سپرت میشم ... عکس از : نیوشا توکلیان #newshatavakolian 

Don't #prayfortehran 

We'll #actfortehran

#prayforpeace #nototerrorism

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
رؤیا عطارزاده اصل