رؤیای نیمه شب تابستان

شبیه صدای شکستن برف زیر نور ماه

مستر هاید

در اتاقی که پر شده از کتاب های پاره روی زمین ، می بینمش . همانی است که تعریف شده . قد کوتاه و چاق ، با چشمانی پر از انرژی پلید و موهای بلند . آن قدر متناقض و نا همگون که ... خود اوست . همانی که قایق های پر از مهرو محبت تو را چسباند روی کادوی دیگری ، و آن دیگری احتمالا دو روز بعد قایق ها را انداخت دور . همانی که بی تفاوت ترین آدم روی زمین است ، و تولد همه ی آدم های دنیا را یادش می رود . همانی است که شلخته و نازیبا است ، مهربان هست و مهربان نیست ، آنقدر راحت دل شکسته که ...
این همان است ، مستر هاید من ، که حالا در آینه ی قدی اتاقم به من  لبخند می زند . برایم تعریف می کند که از دنیا متنفر است ، از عشق ، از نور ، خورشید ... 
آشفته ترین است اما ، من از او آشفته ترینم . شاید پالوما وار بنشینم و برنامه شش ماهه بریزم برای یک پایان شکوهمند ، اما اگر اوزویی پیدا شد و رایم را تغییر داد ... 
نگران نباش ... می رسد روزی که بر من غلبه کند ، بعد برای شکنجه من ، کار خودش را بسازد و تمام . 
هر وقت بی تفاوتی هایش آزارت داد ، سعی های بی خود و بی جهتش حالت را از زندگی بهم زد ، خاطره های مضحک دو نفره اش با دیگران را به رخت کشید ، تنهایش بگذار ... 
بیاندازش توی چاه و یک تیغ به دستش بده . 
او و من هر دو می دانیم ، که پایانمان اینجاست ، روزی که تو نخواهی ...

 

برای " تو و او "

4 آذر 1394 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
رؤیا عطارزاده اصل

واقعیت

از وقتی شروع می شود که می فهمی همه ی آن چیزی که واقعیت خطابش می کنی ، پوچی ای بیش نیست . اینکه تلاش کنی برای شاد بودن ، خندیدن ، خوش بخت شدن ، کسی شدن و بعد ، خوب که نگاه کنی بفهمی ، هر چقدر هم بدوی آخرش به هیچ جا نمی رسی . نه که تو نرسی ، جایی برای رسیدن وجود ندارد و ، هیچ وقت نداشته . از وقتی شروع می شود که می فهمی ، زندگی ، همه اش دویدن است برای دیگری . و پر است از هیچ . و بعد ، درست توی همان لحظه ای که فهمیده ای همه چیز هیچ است ، فرو می روی در لاک انزوایت . غرق می شوی در سکوت و بی هیچ حرفی ، فقط نگاه می کنی . تنهایی خود خواسته دوره ات می کند ، دست می اندازد به گیس بلندت و می پیچد به دور خرخره ات . در خفقان که می مانی ، شروع می کنی به ریختن آدم ها توی جهنم پشت سرت . آدم ها را ، زخم زبان ها را ، اتفاقات را ، حوادث را و حتی احساساتت را می فرستی به جهنم و به خیالت حالت خوب می شود . اما خبر نداری که حال خوب وجود ندارد . خبر نداری که این جهنم هم ظرفیت دارد . یک روز که نمی دانی کی ، درب جهنمت باز می ماند و همه چیز می ریزد روی سرت . بعد آن وقت است که باید بنشینی ، یکی یکی خاکشان را بگیری و بگذاری شان سر جای اولشان . 
همه چیز از وقتی شروع می شود که می فهمی منتهی می شوی به یک لبخند . یک لحظه عمیق ، که به اندازه ی تمام عمرت کش می آید . بعد درست توی آن لحظه ، همه ی زندگی خاک گرفته ات را رها می کنی و فکر می کنی ، کاش زندگی همین یک لحظه بود . کاش واقعیت ، تنها محدود در لبخند او بود و بس .

 

26 فروردین 1394

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
رؤیا عطارزاده اصل

آغاز باران

شبیه همان آهنگ غم انگیز و عاشقانه ای که ته لیست آهنگ هایم مانده برای عصر های دلگیر پاییز ، یا چشم ها و نگاهی که انگار یک روز بین آدم های روشنفکر یکی از کافه های ولیعصر جا گذاشته ام ، یا سایه ی یک آشنایی که انگار یک روز عاشقش بوده ام ، می نشینی کنارم ، سر می گذاری روی شانه ام و تا برگردم و ببینم که بوده ای ، رفته ای و فقط عطر ترت مانده روی تن برگ هایی که آخرین بوسه را بر دست های درخت تبریزی کوچه زده اند و فرش شده اند زیر پای تو  ... 
شبیه چند لحظه ی کوتاه می آیی و به اندازه یک عمر جایت خالی می شود و انگار گم می شوی توی شهری که هرروز وجب به وجب له می شود در آغوش ته مانده های سیگارهای حسرت و غم نداشتن . 
شبیه صدای یک آشنایی که نیمه ی شب ، آمده و سنگ زده به شیشه اتاقم و نامم را خوانده ، آمده ای و تا برسم به پنجره و پرده ها را کنار بزنم ، رفته ای و من مانده ام ، رد پای تو و یک تهران که حالا ماشین هایش رنگ گرد و خاک گرفته اند . 
اما ، آمدی ...مثل همیشه و من لبریز شده ام از حضور تو و سکانس های عاشقانه بارانی و صدای پیانو و گیتار ، و آرزوی یک کت بارانی خیس با جیب های بزرگ ... 
پاییز من ، این تمام عاشقانه من نیست برای تو ...
حالا که از راه رسیده ای ، نرو ... 
بیا بنشین کنار همین پنجره ، یک فنجان دم نوش برگ به لیمو بنوش ، و از فردا برایم بگو ... من هم " می آیم ، کنار گفت و گوی ساده ، تمامی رویاهایت را بیدار می کنم * " ...

برای مهر و آبان و آذر / آغاز باران (11) مهر 93 / رؤیای باران

* حسین پناهی . نامه ها . نشر دارینوش

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
رؤیا عطارزاده اصل

آدمک مسواک به دست

مسواک زدنم تمام که می شود ، چند دقیقه ای می مانم جلوی آینه . گوشه های لبم را می رسانم تا نزدیک ترین نقطه به گوش و دندان های تازه شسته شده ام را فیکس می کنم روی هم . بعد زل می زنم توی چشم های آدمک الکی خندان آینه ، تا ببینم ریشه ی خنده اش به کجا می رسد . کار هرشب و هرروزم است . اینکه حتی وقتی چشمهای آدمک توی آینه ، پف کرده و بینی اش به سه برابر سایز معمول رسیده ، زل زل نگاهش کنم و بفهمم چرا می خندد . اصلا یکی از جذابیت های زندگی ام و دلیل اینکه برخلاف کودکی معتاد مسواک زدن شده ام ، همین است . که هرشب برسم به همین آدمک خندان و بپرسم ، که چی ؟! بعد آدمک ، دخترک و گاها ، پسرک شرور توی آینه ، که زل زده توی چشمهایم ، با همان لب های باز و دهان های مثلا سفیدی که بخاطر فشار دندان های عقل چسبیده اند بهم ، تصویر من خوشحالی را نشان دهد که ده سال بعد نشسته یک جایی و دارد کتاب موردعلاقه اش را می خواند ، یا پنج سال بعد سرش را گذاشته روی شانه ی دیگری و عطر تهران می کشد ، و یا یک روز دیگر ، حالش خوب است . 
مسواک زدن را دوست دارم . ذوق می کنم از اینکه هر روز می رسم به این آدمک ظاهرا تمیز و او با یک خنده ی احمقانه شروع می کند به ادا بازی ، شکلک درآوردن و مسخره بازی . بعد هم بیشتر خنده اش می گیرد و بلند بلند می خندد . آن قدر می خندد ، تا یک نفر ، چند ضربه بزند روی در دستشویی ، مرا بکشد تا دنیای واقعی . 
مسواک زدنم تمام که می شود ، چند دقیقه ای می مانم جلوی آینه و فکر می کنم ، که کاش می شد شبیه آدمک توی آینه بود . خندان ، با چشم هایی تصویرگر و امیدوار .

7 اردی بهشت 1394

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
رؤیا عطارزاده اصل

در برابر آینه

در این لحظه ایستاده ام مقابل آینه ی قدی اتاقم . در را قفل کرده ام ، چراغ ها را خاموش ، عینکم را برداشته ام و زل زده ام به چشمان خیسم . برایم هیچ اهمیتی ندارد بیرون این اتاق چه اتفاقی می افتد . بیرون خانه هم برایم مهم نیست ، حتی شهر و کشور و دنیا . تلفن همراهم را خاموش کرده ام تا مسیج های تبلیغاتی ، تلنبار شوند روی هم و کمی با هم آشنایی پیدا کنند و از میزان جذابیت های یکدیگر آگاه شوند . ایستاده ام مقابل آینه و زل زده ام به چشمان خالی ام . خالی تر از ظهر دردناک تابستان . دلم می سوزد برای چشم هایم ، که هیچ دردی ندارند و پرند از غم ... انگار بی دردی هم درد است . یک نفر اسمش را گذاشت بی انگیزگی مقطعی ... فکر می کنم باید یکی هم باشد تا میزان این مقطع ها را مشخص کند . اصلا یک نفر باید یشود دکتر این مقطع های رشد کننده بی پایان که از بی حوصلگی ، بی اعصابی و غیره شروع می شوند و در مورد من حتی ، می رسند به حاضر کردن ظرف های غذا ، آماده کردن سفره ، تکاندن زیر سفره ای و جمع کردن نان های خشک درون آن ، شستن ظرف ها ، تماشا نکردن تلویزیون و حتی کم حرفی . با خودم فکر می کنم ، یکی از همین روزها ، وقتی خواستم شمع کیک تولدم را فوت کنم ، آرزویم رفع این مقطع ها و جا ماندن این ویژگی های مفیدش باشد . 
چشم هایم خالیست . دردی ندارم برای درد و دل . حوصله ای هم نیست برای حرف زدن .دلسوزی و نگاهم کنید هم نمی خواهم . همدرد هم ، تا چشم بگردانی هست ، حتی توی این اتاق پر از پوستر های سهراب و عروسک های کودکی و کتاب های جور و واجور . دوست هم ندارم یک نفر ذره بین بگیرد روی افکارم و هی ورقش بزند تا کشفم کند . به هیچ چیزی احتیاج ندارم جز ...
باید بلند شوم ، قفل در را باز کنم ، و توهم اینکه هر لحظه یک نفر از در وارد می شود و زیر بقلم را می گیرد و محکم در آغوشش می گیردم و به گوشم می خواند که حالت خوب است خره را ، از ذهنم پاک کنم و بفهمم که هرچقدر هم دورت شلوغ باشد باید بدانی آدمها همه درد دارند و غصه و بی وقت تر از تو اند . بعد هم یک کتاب تازه بردارم و حساب کنم برای یک ساعت در یک پارک نشستن و کتاب خواندن ، بدون مزاحمت از جانب آدم های هدف دار پارک های سطح شهر ، چقدر اعصاب نیاز دارم . 
اعتراف سختی است اما ، دل تنگم ... دل تنگ خودم و آیدا و الهه و یک ساعت سکوت پر از حرف های خاله زنک ...
بی خیال ، می نشینم همینجا ، تکیه می دهم به این آینه و خودم را غرق مکبث می کنم ببینم این طفلک طماع ، دردش چه بوده در زندگی ، بی انگیزگی مقطعی یا دل تنگی ...

16 مرداد 1393

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
رؤیا عطارزاده اصل

تلخ شبیه چای سرد

تلخ است ، اما نه زیاد ... یشتر شبیه چایی پررنگی است ، که ده دقیقه قبل مامان جون برایم ریخته و من از سر عادت گذاشتمش یک کناری تا سرد شود و حالا بیش از حد سرد است و تلخی اش ، تک تک سلول های چشایی ام را در آغوش می گیرد و در صدم ثانیه ای شقیقه هایم می رسند به سر حد انفجار . 

تلخ است ، که در طول ده روز ، اتفاقات ریز و بی ارزش ، جمع شوند کنار هم و جا شوند در هیبت یک آدمک سنگین و ناتوان که باید در آغوشش بگیری و تا مقصدش ، با خودت حمل کنی . 
شیرین هم نمی شود ، وقتی تمام آدمهای مسیر ، به چشم مادری بدبخت و گناهکار که فرزندش شبیه تمام اشتباهاتش بوده ، نگاهت کنند . وقتی ، عده ای از دور خودشان را برسانند به تو که کمکت کنند اما ، لبخند سردی تحویلت بدهند و به بهانه بستن بند کفش دور شوند از تو . 
تلخ است ، اما همین تلخی از یک تا ده ، چهار می گیرد .. شش تای دیگر را نگه میدارم برای صد سال بعد و اتفاقات بدتر ولی با ارزش ...

{تفسیری به زبان خودمانی : خبرهای بد هی پشت سر هم تیربارانم کرده اند و این وسط ، مدام احساسات و عواطف لوس و ننرم خدشه دار می شوند . تقریبا بخش کوچک ولی مهمی از خوشحالی هایم را گم کرده ام ، نوشته هایم سوخته اند همه ، دوستانم همه طلبکار معرفتند از من ، از همیشه ماهر تر شده ام در غر زدن و قوتی برای چشم پوشی از دلخوری های سرسری و شوخی های بی نمک و عادت به اتفاقات جدیدی که از من پیرزنی چندین ساله خواهد ساخت را ، ندارم . و حالا ، من مانده ام و کلی فکر و کلی کار ناقص و دلم ، که تقریبا ، بی هیچ دلیلی شکسته ...
پ.ن : این وسط ، پدربزرگم به دنبال شوهری است برای من ، که بی هیچ خانواده و دوستی ، حاضر به تحمل کردن اخلاق من باشد و من نیازی به سروکله زدن با آدمهای اطراف او نداشته باشم و او هم دست مرا بگیرد و ببرد . شوخی ای بیش نیست ، ولی برای من دردناک... 
پ.ن.ن : بعضی آدم ها قسمتشان تنهایی است ، حتی بین هزار نفر آدم .. این آدم ها عاشق نشوند بهتر است }

تلخ است ، اما نه زیاد .... باید کتری را بگذارم روی اجاق ، آب که جوشید ، یک لیوان چای داغ تازه دم بخورم و بعد ، به بچه ام راه رفتن یاد بدهم . که برود ، دور شود و من هم برگردم به راه خودم ...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
رؤیا عطارزاده اصل